عشق واقعی
یه دختر کوری تو این دنیای نامرد ی زندگی می کرد،این دختره یه نامزد داشت که عاشقه اون بود، دختر همیشه می گفت : اگه چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با تو می موندم.
یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده، وقتی که دختر بینا شد دید که نامزدش کوره،
بهش گفت : من دیگه تو را نمی خوام...
پسره با ناراحتی رفت ویه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش...
عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد
و
عشق یک جوشش کوراست
و پیوندی از سر نابینایی
* دکتر شریعتی *
نظرات شما عزیزان:
بي تو اما عشق بي معناست ، مي داني؟
دستهايم تا ابد تنهاست ، مي داني؟
آسمانت را مگير از من ، که بعد از تو
زيستن يک لحظه هم ، بي جاست ، مي داني؟
پاسخ:مرسی آجی ازاینکه همیشه بهم سر میزنی و هم از مطالب قشنگت عزیزم